دوستان دستم به قلم و نوشتن نمیره به هیچ وجه... نمیدونم چم شده دیگه همهچی برام جوک نیست...
چنتا پست نوشته بودم و آماده بود اما برای سایتی با شور و حال جورابچیلار، هر چند که جز پرسپکتیو دیگر افکارم نبود، مناسب نبود و تصمیم گرفتم آپ نکنم.
شاید دور افتادن و دور شدن از رفقا موجب اینا شده، شاید فکر کردن خیلی زیاد... تفکر به وجود و ماهیت، ایستادن در تقاطع و پاردوکس واقعیت و حقیقت، اندیشیدن و نگرانی، اگه اهمیت نمیدادم و اهمیت نمیدادیم واقعا چیزای بهتری انتظارمون رو میکشید...
درسته همیشه از هر چیزی و از همهجای دنیا گفتیم و خندیدیم، اما حس کردم که نمیتونم. نه نمیتونم در حال حاضر چیزی بنویسم، نه به چیزای خوب فکر کنم.
شاید ما برزخ افکار دیگری باشیم و شاید تداوم تمایل به تنفس از ترس آینده باشد؛ شاید این دنیا خوابیاست ساخته ذهنی رو به زوال و شاید تعادل و تساوی همان هواییاست که نفس فرو میرانیم و بر بر آمدنش تضمینی نیست؛ شاید تلاشهایمان تنها سرگرمیای برای سر ترفتن حوصلهمان است و شاید پوچی و نیستی چشم به راهمان نشسته است.
دوستان فعلا ایدهای ندارم که هیچ، حوصله نوشتن و حتی نزدیک شدن به هیچ گونه شادی و خندهای را ندارم، به کنار تمامی لبخندها و تبسمها بماند به یادگار، باشد که کمتر بپرسیم و شادتر زندگی کنیم.
جان فدا