جورابچیلار

ناسلامتی دانش‌آموزای سمپادی این مملکتیم!...

راستی! هندوانه ها افتاد...

قرار بود ۲۷ بهمن شروع کلاسها باشد، دیروز در گروه پیام گذاشته اند: "بسه آقا انقدر زنگ نزنید، ۳ روز قبل شروع کلاسا بهتون خبر میدیم"

من هم نمیدانم که کی و چگونه میروم آنجا، روز اول وسایلم را با خودم ببرم یا نه؟ اصلا ارگان های دولتی اینگونه اند که هر چقدر مرموز تر و یکهو تر باشیم، جذاب تر و مهم تریم! برنامه هایتان را با ما به اشتراک بگذارید ما هم برنامه هایمان را بدانیم!

روز پنجشنبه با اهالی پاساژ خداحافظی کردم و خب، راستش قرار بود شنبه دانشگاه باشم، ولی دیگر رویم نمی‌شود با آن همه خداحافظی و اشک ریختن ها باز برگردم و بگویم: "سلام، من آمدم." راستش دلم هم میخواهد بروم، واقعا جایی جز آنجا ندارم، کار خاصی هم ندارم، ولی خب، خداخافظی کرده‌ام!

اصلا نمیفهمم خداحافظی چه کوفتی است؟ اولین بار کی اختراعش کرد؟ اگر کسی چیزی جا گذاشت و خواست برگردد چه؟ مثلا بگوییم گوشی!(حالا شما فکر کنید مثلا منظور من گوشی بوده و نه چیز دیگری، به جان شما!) چجوری رویش میشود برگردد و بگوید گوشی مان جا مانده؟ لامصب نزدیک نیم ساعت دم در خداحافظی کرده است خب! الان حداقل باید ۴۰ دقیقه دوباره خداحافظی کند تا خداحافظی قبلی را بشورد ببرد؟

اگر دروغش را نخواهید با آن‌که به قضا و قدر و قسمت و این مزخرفات باور ندارم ولی معتقدم میزبان باید دست فرد را بگیرد و بکشد توی خانه و مهمان را در آغوش گرمش بفشارد، لابد قسمتی بوده که چیزی جا مانده دیگر! مثلا گوشی! همانگونه که گفته‌اند: "دم در بده، بیا رو پادری، دا"

بله! داشتم در مورد خداحافظی حرف میزدم! جابیر چهارشنبه آخر وقت آمد و رفتیم با هم معینی پور یافتیم و خوردیم، الحق که خوشمزه بود. با او هم خداحافظی کردیم، د بگو آخه بی جنبه تو که کلا یک ساعت و نیم مسیرته، خدای چه حافظی؟ بله. فعلا آن خداحافظی‌ام هم روی هواست! گاهی آدم در شرایطی قرار میگیرد که خداحافظی می‌کند و فکر می‌کند آخرش است. اما خب، بالاتر هم گفتم، گاهی چیزی جا می‌ماند، مثلا گوشی! چاره چیست؟

از جابیر کتاب "شبهای روشن" را گرفته‌ام و دارم میخوانم، آدم کتاب بخوانی نیستم ولی خب این یکی فرق می‌کند، به گوشش نرسد اما قصد پس دادنش را هم ندارم، میخواهم مثل فیلم "حمله به اچ ۳" که هزاران بار دیدمش، آنقدر بخوانمش که تک تک کلمه‌هایش را حفظ کنم. شاید حتی بخش خداحافظی اش را نخوانم و برگردم از اول کتاب شروع کنم به خواندنش، آخر می‌دانید، بعد خداحافظی ها چیزی جا می‌ماند، مثلا گوشی!


پ.ن: راستی، هندوانه ها افتاد؟ در وسط این زمستان سرد و بدون گاز و برق که همه جا تعطیل است؟ بله. توی یک موسیقی این را می‌گوید. از قضا محتوایش هم برای زمستان بد نیست، با اندکی بغض میچسبد.

پ.ن: نبینید دارم نسبتا شاد می‌نویسم، خنده‌ام از گریه غم انگیز تر است.