جورابچیلار

ناسلامتی دانش‌آموزای سمپادی این مملکتیم!...

داستان پایان صمدی - قسمت ششم

رحیم با این حجم از دورویی و ریاکاری صمدی مبهوت و ناراحت از اتاق بازجویی بیرون آمد. در همین حال کل افراد مستقر شدند تا یک راند مافیا دموکراتیک بر بدن بزنند، با اینکه غضنفر و درویش و مینی درویش با مافیا مخالف بودند، به این نتیجه رسیدند که برای مافیاها در زندگی واقعی باید در بازی ها آن را تمرین کرد و خود را به کمال رساند.

سجاد که زیر گرمای سوزان و هوای همچون آتیش کم مانده بود کباب شود، آه و فریادهایی از اعماق وجود نزدیک به کولون پایین رو بر می‌آورد.

برای بازجویی سجاد، درویش پیش قدم شد، چون بهتر از هر کسی زبان او را می‌فهمید، اما کسی جز رحیم مجهز به دروغ‌یاب نبود. پس پیمان و اکبری آزمایشگاه موقتی را در یکی از کلاس‌ها آماده کردند و ناظمی ناظر آنها بود. اگر پیمان و اکبری با وضعیت موجودشان در آزمون آزمایشگاه شرکت می‌کردند یقینا نمره ای بالاتر از ۹ نمی‌گرفتند ولی مهم نیت است. پس رحیم به دستشویی رفت و با توجه به این که ظرف آزمایش موجود نبود، یک لیوان که متعلق به سجاد بود را پر کرد و به درویش تحویل داد. درویش با تکنیک‌های دکتراییانه خود دنای رحیم را استخراج کرد و با اعمال تغییرات لازم، آن را به مینی درویش تزریق کرد. حال مینی درویش زبان سجاد را می‌فهمید و به اندازه رحیم قدرت شناسایی دروغ را داشت.

پیری وارد اتاق بازجویی شد و مثل همیشه خیلی خوشحال و شادمان سر خود را با زاویه ۳۵ تکان داد و با مهندیس صمدی دست داد و مغنطیط را از درون صمدی بیرون آورد. سجاد را به اتاق بازجویی منتقل کردند و با توجه به این که مسلمان‌ترین فرد حاضر کرمانی بود، برای نصب مغتطیط پرچغال دست به کار شد؛ با لذت؛ بدون وازلین.