جورابچیلار

ناسلامتی دانش‌آموزای سمپادی این مملکتیم!...

چیشد که انقدر فاصله افتاد؟

جورابچیلار رفقایی بهم داد که خیلی باحال و مشتی و بامرام بودن، ۱۱ مهر داشتیم با ثنا همینطوری صحبت میکردیم که یکهو حرف این وسط کشیده شد که کی ما با هم آشنا شدیم؟ من که تاریخم از اول ضعیف بود ولی ثناجان فرمودند که همین ۱۱ مهر. از اینجا سالگرد و اندی آشنایی با شما دوست عزیز تر از جان را تبریک و تهنیت میگوییم. علاوه بر اون فردای اون روز هم پیش جوابای کنکور فنی اومد، سحر گفت که نرم افزار قبول شده، یاد یه پست افتادم که فراموشش کرده بودم! این پسته. و این کامنت نظرمو جلب کرد:

اما خب امیدوارم سال دیگه، در حالی که به "جوراب های فراوان" رسیدیم، دغدغه های امروزمون رو رد کرده باشیم و با خیال راحت بگیم که: ارهعهعه من واقعا ترکوندم!!
💙🤝

میخواستم از اینجا هم بگم که: "آره رفیق! واقعا ترکوندی."

گرچه بعضیامون من جمله خود من وسط راه پنچر شدیم، ولی بازم امیدوارم که تهش قراره خوب تموم شه. از بعد کنکور همچی فرق کرده، کمتر با رفیقا میپرم، بیشتر تو خودم رفتم، کمتر فیلم و سریال میبینم، حوصله گیم زدن ندارم، و روزا طوری با سرعت برق و باد میگذرن که نگو! هر روز مدرسه رفتن و دیدن رفقا نعمتی بود که قدرشو ندونستیم.

انگار آخرِ تیر همین دیروز بود که تصمیم گرفتم بعد از ظهر ها بروم پیش پسرعموی مادرم و تو مغازه بهش کمک کنم و یه مهارتی یاد بگیرم، کامپیوتر و لپتاپ و لوازم جانبی و تجهیزات و... و الحق که یک لحظه نشد که خسته بشوم و احساس بی حوصلگی کنم، چون کاری است که واقعا عاشقش هستم. انگار همین دیروز بود که درگیر انتخاب رشته بودم و با کلی استرس و فلان و بهمان اولویتا رو زدم. دعوتم کردن مصاحبه پزشکی ارتش تهران و رفتم و برگشتم، امیدی به قبولیش نیست، الان هم منتظرم ببینم پرستاری کجا قبول میشوم، یا کلا نمیشوم! چبدانم! این هم از آن مجهولات است که برای دانستنش باید صبر کنیم.

انگار نه انگار که خودمون هر سال همین موقع مدرسه میرفتیم و میپرسیدیم: "آقا دفتر ۴۰ برگ برداریم یا ۸۰ برگ؟" تو چند ماه خیلی چیزا عوض شد، فکر کن از دانشگاه فارغ التحصیل بشیم و پایان خدمت هم بگیریم و خدایی ناکرده ازدواج هم بکنیم! آخ آخ مغزم سوت کشید! پدران و مادرنمان هم تو این سن و اوج جوانی انقدر مشغله و دغدغه فکری داشتند؟ فکر نکنم والا! توقعاتم از زندگی هم دقیقا مثل توقعاتم از رتبه کنکورم شده، چطور؟ الان عرض میکنم خدمتتان. وقتی که وارد دبیرستان شدم، مثل همه بچه های سمپادی فکر میکردم قراره رتبه تک رقمی بیارم، یعنی اصلا به رتبه دو رقمی فکر نمیکردم. بعد آخرهای سال به این نتیجه رسیدم که رتبه دو رقمی هم مشکلی ندارد، یک رتبه دو رقمی می آوریم و یک پزشکی‌ای چیزی میخوانیم. بعد یازدهم دیدیم انگار باید هدف را به رتبه ۳ رقمی تغییر بدهیم، خدا رو شکر تا آخر یازدهم بر همین فکر بودم، اما دوازدهم! اولش که گفتم رتبه ۴ رقمی هم اوکیه بالاخره پزشکی تعهدی یا سگ خورد فیزیو قبول میشوم، رفت جلوتر دیدم که نه! فیزیوتراپی را باید بکنیمش رادیولوژی و شنوایی سنجی و بینایی سنجی. تهش هم که قبل کنکور فهمیدیم که باید برویم سراغ پرستاری. رتبه ها آمد و دیدیم احتمالا باید پرستاری شهرستان برویم، حالا جواب انتخاب رشته بیاید ببینیم چه جور میشود. چه میگفتم؟ بله! توقعاتمان از زندگی! ما قبلا فکر میکردیم که تا ۲۶ ۲۷ سالگی ماشین خوب میخریم و تا چند سال بعدش هم خانه مان فراهم است و دو سه تا بچه قد و نیم قد تولید میکنیم، بعد سن رفت تا ۳۰ ۳۱، مدل ماشینه پایین اومد و فاصله خرید خونه یکم بیشتر شد، بچه ها هم شدن دو تا، بعد ماشین مدلش بازم افت کرد، به فکر اجاره خانه افتادیم، یک دانه بچه هم کافی بود، بعدش به فکر موتور افتادیم، با اجاره یه خونه ۴۰ متری تو یجای پرت، همون ازدواج و مهر و محبت همسرانه کافی بود، بعدش دیدم نه، باید بیخیال همسر بشم، وقتی بیخیال همسر بشم خونه و ماشین میخوام چیکار، یجورایی تنهایی خودم سر میکنم دیگه! البته هنوز منتظر آپدیت های جدیدتر هستم ببینم چطوری میشه.

خلاصه که!

وقتی فاصله میگیری و از دور نگاه میکنی چیزی برا نوشتن نیست، اما وقتی وقایع هر روز رو تو یه پست ثبت میکنی میبینی یه دفتر خاطرات داری، سعی خواهم کرد هر از گاهی بنویسم، این قول مثل قولای قبلیم نیست، قول میدم.

و در آخر، تویی که اومدی اینجا و اینو میخونی، دمت گرم. چاکرتیم.